
کوه دماوند و ادبیات فارسی
برخی از نخبگان، شعرا و ادبای فارسی زبان، نماد ملی کشورمان گران کوه دماوند را مورد توجه اکید قرار داده و پیرامون بزرگداشت و استواری آن آثاری آموزنده و ماندگار به شرح زیر از خود به یادگار باقی گذاشته اند.
- ادیب الممالک (۱۲۷۷ – ۱۳۳۵ هجری قمری) از استادان دورهی بیداری مشروطیت به مناسبت دریافت خبر مرگ «پاولوس کروگر» رییس جمهور ترانسوال ( ۱۸۲۵-۱۹۰۴ میلادی) که در برابر انگلیسی ها مردانه از ترانسول دفاع کرد، سروده است.
تا زِ بَر خاکی ای درخت برومند
مگسل از این آب و خاک رشته و پیوند
مادر تست این وطن که در طلبش خصم
نار تطاول به خاندان تو افکند
هم چو «کروگر» شود به سوگ وطن جفت
هر که نگیرد از سوگ او به وطن پند
رو غم آینده خور، گذشته رها کن
کی بود آینده با گذشته همانند؟
بین به «کروگر» که ضرب تیشه ی ایام
شاخ امیدش چه سان ز پای در افکند
حال برادر تو نیز هم چو «کروگر»
جان به وطن باز و دل به مهر وطن بند
رخت فرابر به زیر شهپر سیمرغ
تا ننهی پیش زاغ تیره جگر بند
آتش حب الوطن چو شعله فروزد
از دل مؤمن کند به مجمره اسپند
از دل الوند دود تیره بر آید
سوز وطن گرفتد به دامن الوند
ور به دماوند این حدیث سرایی
آب شود استخوان کوه دماوند
روسپی از خانمان خود نکند دل
کمتر از او دان کسی که دل ز وطن کند
(از صبا تا نیما تاریخ ۱۵۰ سال ادب فارسی)
تألیف یحیی آرین پور جلد دوم، آزادی – تجدد تهران ۱۳۵۰ سال کورش کبیر، شرکت سهامی کتاب های جیبی، ص ۱۴۱، ۱۴۲)

- آزاد همدانی – علی محمد: (۱۳۲۲-۱۲۶۲ خورشیدی)
چون از چه شرق مهر فرمند
بر گیتی خفته زد شکر خند
افکند نخست، پرتو خوش
بر قله ی کوهسار الوند
کای تیغ تو رشک تیغ البرز
وی پیش تو پست اسهند
شهر همدان کجا و تهران؟
البرز کجا و کوه الوند
هر قد بلند نیست، دلکش
بر خود مناز ای دماوند
چون نیست کنون زبان گفتن
تکرار شود چون این پساوند
دم در کش از این ترانه آزاد
ویدون لب از این سخن فرو بند
(از کتاب شکوه الوند، نگارش: علی جهان پور، ناشر: انتشارات برکت کوثر چاپ اول سال ۱۳۹۱)
- اسدی توسی: در گرشاسپ نامه سروده است.
همان سال ضحاک را روزگار
درم گشت و شد سال عمرش هزار
بیامد فریدون به شاهنشهی
وز آن مارفش کرد و گیتی تهی
سرش را به گرز کیی کوفت خود
ببستش به کوه دماوند برد
فریدون فرخ به گرز نبرد
ز ضحاک تازی برآورد گرد
ببردش به کوه دماوند بیست
بجایش به تخت شهی برنشست
- اسعد گرگانی فخر الدین در ویس و رامین:
نگارا من ز دلتنگی چنانم
که خود با تو چه می گویم ندانم
بسان مادری گم کرده فرزند
ز غم بر دل دو صد کوه دماوند
درم بسته پس در بند رفته است
مگر امشب به دیماوند رفته است.
بدو گفت ای گران مایه خداوند
گران تر حکمت از کوه دماوند
- اصفهانی فرید الدین:
از ناله مکن آه مرا دود دماوند
وز گریه چشم مرا چشمه ی اهو
- امین – سید حسن: پروفسور امین، اقتباس از شاهنامه ی فردوسی.
خدایا به مردان ایران زمین
به زن های دانای مردم آفرین
به آنان که چون شعله ی سرکشند
به گرمی چنان کوهی از آتشند
به آن رشته کوهی که البرز ماست
که بر فرق گیتی، چنان گرز ماست
فراز بلند دماوند کوه
هم آن قله های غرور و شکوه
به زاگرس که کوهی بود سربلند
به اوج دناو به فر سهند
به سیمرغ و زال زر با کمال
به اسطوره ی قاف دیرینه سال
خدایا به نوروز و جشن سده
به دیر مغان و به آتشکده
به باران و باد و به برف و تگرگ
به آهنگ رعد و به آژیر مرگ
به آهوی کوهی صحرا نورد
گوزن سبک تاز بی راهه گرد
به دشت و به صحرا به کوه و کمر
به حق گذرهای بی رهگذر
به ملیت خویش وابسته ایم
که پیمان به عشق وطن بسته ایم
دل و دیده از عشق کن روشنم
که من روشن از عشق این گلشنم
دانشنامه ی منظوم ایران، چاپ اول، سال ۱۳۹۰، ص76)
- بهار – ملک الشعرا:
دیگر به کوه دماوند اعتبار نماند
که او ز شعر ملک سرفراز دوران شد
- پناهی نیکو – علی: استقبال از غزل زیبای ملک الشعرای بهار
إى دیو سپید پای در بند
ای گنبد گیتی ای دماوند
ای قطره از قدرت خداوند
ای کوه قشنگ ای دماوند
معمار ازل تو را بیاراست
زیبا به مثل چو کله ی قند
آنقدر تو سرفراز هستی
حسرت به تو خورده کوه الوند
حرف تو رسیده تا بخارا
آواز تو رفته تا سمرقند
هرچند صباح وقت و بی وقت
مهمان برسد برای تو چند
آیند گروه کوه نوردان
هم از ری و مشهد و نهاوند
در فتح تو و نشست با تو
آرند همه وسایلی چند
حاجت به طناب من ندارم
گیسوی سپید تو، مرا بند
ای کوه صبور و سرد و خاموش
ما از تو گرفته ایم صد پند
در سختی زندگی صبوری
در پاکی دل چو رود الوند
ما همچو تو استوار هستیم
در قول و قرار و حرف و پیوند
آیم که به تاج تو ببندم
این پرچم خویش، هم چو سربند
ما عاشق پاکی تو هستیم
ماییم به راه عشق پابند
اما تو به ما جفا نمودی
از ما رفقا، گرفته ای چند
فرزند پناهی عاشق توست
ای عاشق تو هزار دلبند
با این همه دوست، مهربان باش
ای کوه قشنگ، ای دماوند
- حسینی (داور همدانی) سید کاظم: از معلمین و شاعران معاصر همدان
ای قله ی با شکوه، الوند
زیباتر و بهتر از دماوند
ای مهد یلان پاک و سرخوش
ای بنگه داریوش و کورش
بدهد بتو، دهر شوکت و فر
مفروش کند ترا از گوهر
با بوعلی آن مهین هنرور
فخریه نمای تا به محشر
زیباست ترا بیان و خامه
داور! چه رساست این چکامه
- خاقانی:
گو نیست به جور کم از ضحاک
نی زندانت کم از دماوند
اوست فریدون ظفر بلکه دماوند حلم
عالم ضحاک فعل بسته ی چاهش سزد
- سوزنی:
چیست گویی سحر حلال در ره شعر
چنان نمایم کز مای یا دماوندم
در طره ی آن قند لب آویز که مژگانش
دارد صف جادوی دماوند شکسته
- شاہ غازی رستم بن علی: از اسپهبدان طبرستان بود. پس از مرگش دو بیت مرثیه گفته بودند که در آن از کوه دماوند سخن گفته شده این دو بیت در کتاب تاریخ طبرستان ابن اسفندیار (ص۱۰۵) چنین آمده است:
دیو سپید سر ز دماوند کن بیرون
کاندر زمانه رستم مازندران نماند
ای پرده دار پرده فروهل که یار نیست
بر تخت رستم بن علی شهریار نیست
- عمادی – اسداله ای دماوند!
ای بام وطن! کجاست راه خورشید؟
ای خانه ی سربلند ناهید!
در گوش نهاده حلقه ی ماه،
انگشتر اختران در انگشت،
شولای سفید برف بر تن،
طوفان و دمه گرفته در مشت،
از غرب تا به شرق گیتی
این گونه شکوه کی توان دید؟
ای چشم وطن غرور البرز!
بر دامن تو گذاشت سر فریدون
در چاه غریو تو، گرفتار
ضحاک سیه دل سیه کار،
زان تیر که آرش کمانگیر،
از دامنه های تو رها کرد،
بیگانه ز بیم مرگ، لرزید.
این دشت شقایق پر از خون
از آتش قلب توست، جوشان؛
از لاله ی واژگون دشتت،
شد خواب پرندگان، پریشان؛
از کرد و بلوچ و ترک و گیلک
از تالش و مازنی، بزرگ و کوچک
بر بام تو، یک صدا خروشان
از نام بلندت ای دماوند!
ایران شده سربلند و جاوید
- فردوسی ابوالقاسم: در داستان ضحاک سروده است:
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
نهادی برش پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از هول گفتی جگر
در پایان این داستان، پس از این که فریدون ضحاک را شکست داد آمده است:
بر آن گونه ضحاک را بسته سخت
سوی شیر خوان برد بیدار بخت
همی راند او را به کوه اندرون
همی خواست کارد سرش را نگون
بیامد هم آنگه خجسته خروش
بخوبی یکی راز گفتش بگوش
که این بسته را تا دماوند کوه
بیر هم چنان تازیان بی گروه
مبر جز کسی را که نگریزدت
به هنگام سختی به بر گیردت
بیاورد ضحاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش ببند
به کوه اندرون تنگ جایش گزید
نکه کرد غاری بنش ناپدید
بیاورد مسمارهای گران
بجایی که مغزش نبود اندر آن
فرو بست دستش بر آن کوه باز
بدان تا بماند بسختی در از
ببستش بر آن گونه آویخته
وزو خون و دل بر زمین ریخته
گسسته شد از خویش و پیوند او
بمانده بدان گونه در بند او
*****
یکی مرد بد در دماوند کوه
که شاهش جدا داشتی از گروه
- قاآنی:
آن فریدون به دماوند اگر برد پناه
این فریدون ز دماوند برانگیخت غبار
کوه دماوند کی چو عزم تو متقن
پشته ی الوند کی چو حکم تو محکم
- کتیبه ای – جلیل:
امروز به جای کوهساران
بر بام سرای پا نهادم
وز دور به قله ی دماوند
با حسرت و غم سلام دادم
- کسرایی – سیاوش: با دماوند خاموش
سلام ای شکوهمند!
سلام ای ستیغ صبح خیز سربلند!
به بال و یال و دره ها و دامنت درود
به چشمه های پاک و روشنت درود
تن تهمتنی و قلب آهنینت استوار
درشتی ات به جای بی گزند
به بزم شامگاهی ات، فراز قله ها
ستایش ستارگان همیشگی
تولّد سحر درون پرده های مه میان بازوان تو مدام.
بسیج دودمان لاله های سرکش ات
پناه سنگ های سخت، دل پسند
غریو مرغک غریب در غروب از تو دور
غم از تو دور ای غرور
نشاط آبشارها تو را ستیز آب و آبکند
ستون و صخره ات به هر کنار گوشه سنگر امید
دل تو باغ خار بوته های رنگ رنگ
گل طلای آفتاب تو
هماره پر نوید و نوش خند
به پیش روی ما چو ما اگر فتاده ای بیند
کلاف ابرها به گردن رمیده ات کمند
پناه بخش و پشت باش!
شکسته نعل بسته ای سمند!
دلم گرفته هم چو ابرهای باردار تو
که با تو گفتگو مراست
به کوه پایه ها کسی نمانده تا غمی به پیش او برم
به من بگو که آشیانه ی عقاب ها کجاست
به تنگ در نشستنم به چند؟
شب برهنه، بی ستاره ماند
نگاه و دست ما تهی
سکوت سوخت ریشه های حرف سبز گشته را
بگو بگو که گاه گفتن تو در رسید
تو با زبان شعله ریز واژه های سنگی ات بگو
که سخت تر شبی است
که سردتر شبی است از شبان دیرپای ما
بگو دهان ز گفت و گو مبند!
- مساعد – خسرو پرویز: کوه دماوند
ای مام من ای میهن مینو وش فرمند
دارد تن و هم جان و روانم به تو پیوند
بر هستی پاینده و بر مهر تو سوگند
هر که بزبان نام تو را آرم و آرند
سر مست چنان می زدگان گردم و خرسند
ای کشور زیبای دو صد گون برافرند
گویند و نوشتند به یسنا و به پازند
تا ارج تو را خرد و کلان پاس بدارند
زان در نظرم خاک و شنت گوهر نابند
هم گرزن نام آور تو کوه دماوند
نک با توام ای کوه درون تفته ی آرام
ای پیل دمان خسته و آزرده ی ایام
دیدی تو شکوفایی این گلشن پدرام
دارا و جم و کورش و هم کاوه ی فرزام
اندوه و تباهی و بسی روز سیه فام
چنگیز و سکندر، عرب و خصم سیه کام
دیوان هریمن صفت و سفله ی خود کام
پوران دل و جان به رهش داده خوش نام
مانند تو بسیار کسان رنجه ی دردند
تنها نه توئی غمزده ای کوه دماوند
هر روز من از گوشه ی این شهر پر آوا
این جنگل پولاد و ستون زشت و فریبا
بر قامت والای تو کز ساحل دریا
زیبنده و زیباست هم از جانب صحرا
در صبح درودی دهمت بندگی آسا
بدرود شبان گاه بتکریم سراپا
شایسته این حرمتی ای گنبد بیتا
تو مظهر عشقی و تو پاکی و مصفا
کارش ز فرازت تکه ی عشق بی فکند
ای تکیه گه نیو زمان کوه دماوند
سر تاسر البرز، علم تخت سلیمان
دینار و سهند و سبلان شاه شهیدان
جوپار به کرمان و هزار و کوه تفتان
قله هم سن بران به استان لرستان
سالوک و نظرگاه و سه تا کوه خراسان
هم شیر و تزرجان و هم آن کرکس کاشان
آن خرمن و الوند و گنو بر همه یکسان
هم چون پدران بر سرشان سایه بی فشان
گل میخ زرافشان جهانی همه گویند
سالار توئی بر همه شان کوه دماوند
یاران طبیعت که همه پاک سرشتند
این نکته بگفتند و به تقریر نوشتند
گر جمله ی این خاک بکاوند و بجویند
هراوگ و فرازی و بلندا که بپویند
مانند تو ای کوه نبینند و نیابند
مشتاق تو باشند از اطراف شتابند
چون من که تو را واله دیدارم و پابند
آیند زیارت چو یکی دل شده فرزند
هر سال به منظور تبرک نه خوشایند
بر گرد تو جنجال بود کوه دماوند
خاکستر و برف و یخ و گوگرد درخشند
از دور به بالات چنان سیم دماوند
نه، سیم حقیر است فزون بر زر نابند
هر ذره ای از پیکر تو کوه دماوند
گرمای درون دود و دمت مجمر و اسپند
تا چشم گزندی نخورد بر تو دماوند
این شیوه ی کردار گرم کیش پی افکند
دل خوش به برت لاوه کنم کوه دماوند
خواهم به نیایش که دهد بار خداوند
تا بار دگر بوسه زنم بر تو دماوند
- محمودی – سهیل:
به استواری معیار تازه بخشیدند
شما نه به مثل دماوند، او به مثل شماست
- مسعود سعد سلمان:
به کوهی و به گونه ی دریایی
به بحری و به شکل دماوندی
- مفتون -همدانی سید میر آقا کبریایی: از شاعران معاصر همدان
ای کوه فلک شکوه الوند
ای تیغ کشیده بر دماوند
ای رفعت تو دلیل محکم
بر قوه و قدرت خداوند
ای هر طرفت هزار تجریش
ای هر دره ات، هزار دربند
ای ساخته قله ات ز یک سنگ
بر هفت سپهر، هفت اورنگ
- مشیری – فریدون: صعود به قله ی دماوند، درفش سروری قله ی دماوند:
نمی رسیدم و می رفتم
سرم به سقف بلورین آسمان می خورد
صدای سرد نفس های برف می آمد
صدای گردش ارواح و چرخش افلاک
صدای بال ملائک، صدای حرف خدا
صدای خسته ی من که بی امید به دیواره ی زمان می خورد
هنوز تا سر آن کوه سر کشیده به ماه
هزار صخره ی تند و بلند فاصله بود.
صدایی از دل تاریک دره های کبود
مرا به نام صدا می کرد
نمی شنیدم و می رفتم
تنم که تاب گذشتن نداشت در می ماند
دلم که از همه کس می گریخت
می آمد دلی که سنگ ستم های این و آن می خورد
گریز بود از این غربت ملال گریز
از این جهان که در آن جهل داوری می کرد
از این هوا که سموم هلاک می آورد
از این ستم که بر این خلق بی نوا می رفت
و زین نفاق که خون برادران می ریخت
نمی رسیدم و می رفتم
چنان رمیده چنان خشمگین
چنان دلتنگ، که بغض شعله ورم راه بر نفس می بست.
گسسته بودم از هر چه تار و پودم را،
به این هیاهوی اندوه بار می پیوست،
نمی رسیدم و می رفتم
به این امید که یک جا تمام روحم را
در آن طراوت بی انتها بی فشانم
به آن صداقت بی ادعا بپیوندم
فراز گردنه ها، صدای همهمه ی گنگ باد می آمد
مرا به غربت صحرای یاد می افکند
صدای شاعر در گوش من صدا می کرد:
بیا به کوه به جنگل به غار بگریزیم
کسی حریم موی سپید تو را ندارد پاس
کسی که دست تو را یک قدم بگیرد نیست
و من که می روم از این دیار خوشحالم!
چرا که دیدگانم بعد از این، به روی مردم نامهربان نمی افتد»
لبالب از اندوه – چو رعد خنده زنان نعره می زدم در کوه
گذشتم آخر از آن صخره های تند و بلند
رسید پایم بر بام آن نهایت دور
سرم به سقف جهان می خورد
به زیر پایم در پردههای دود و غبار
شکوه پهنه گسترده ی زمین پیدا
به سرخ و سبز چمن بود و ارغوان ای دا
د هزار زخم بر آن روی نازنین پیدا
به نغمه ی شادی، به جای خنده ی مهر
به خانه خانه ی آن شعله های کین پیدا
غمی چو کوه به جانم فرود می آمد
غمی که آتش آن مغز استخوان می سوخت
از آن ستیغ بلند، ستیزگاه بشر را نگاه می کردم.
سر گریستنم بود
همیشه در دلم این آرزو که از سر درد
چو کودکان بگذارم سری به دامانی
به های های بگریم مگر که سیل سرشک
برد ز راه سبکباری ام به سامانی
غریب، تنها، گریان ز یا در افتادم
شکفته روی سرم آسمان روشن و پاک
دگر نه آب نه آتش نه خاک تنها باد
درفش سروری قله ی دماوند بود، که با وزش بادها تکان می خورد.
- ناشناس: لاادری، نام سراینده معلوم نیست.
سخن گویم سر کوه دماوند
به حق ماه پری حق خداوند
همون که ما و تو از هم جدا کرد
نمیره تا نبینه داغ فرزند
دکتر علی اکبر آذرمنش از خاطرات سیاسی خویش در کتابی با نام در شنکنج امواج نقل نموده است. برخی از ایرانیان مهاجر که کوهستان آلپ را دیده اند در قیاس با قله های دماوند و الوند چنین گفته اند:
این کوه سپید است ولی نیست دماوند
این قله بلند است ولی نیست چو الوند
ز بیدادی سمر گشته است ضحاک
که گویند او به بند است در دماوند
ای که با عاشقان نه پیوندی
بی تو دل را کجاست خرسندی
زهره دارد که پیش نرگس تو
دم زند جادوی دماوندی
به شخص کوه پیکر می کند
غمی در پیش چون کوه دماوند
وجدان خوش – حسن: کوه را عشق است
کوه راه، عشق است
دل سپردن بر ستیغ کوه ها را عشق باید گفت
کوله بار سخت و سنگین را به دوش خود
کشیدن از بلند یال ها بالا کشیدن
پا نهادن بر فراز کوه ساران کار هر کس نیست
ره بُریدن در اریب صخره های مرگبارش
و فرو رفتن به عمق دره های پر شیارش
پنجه افکندن به یخ های یخارش
کار هر خس نیست
خاصه آن جا که چکاد کوه زیبای دماوند است.
کوه ساران جای کرکس نیست
اوج صخره آشیان باز و شاهین است
جایگاه مردمان نیک آئین است
هم نوردا مرد باید بود
در کمال سرافرازی
زیر پای نیک مردان
گرد باید بود
کوه را… عشق است
دل سپردن بر چکاد کوه ها را عشق باید گفت
عشق ورزی شیوه والای انسان است
نگه کن که خورشید چون طشت زر
ز کوه دماوند بر کرده سر
ولی قطره قطره بریزد به خاک
چنان قطره اشکی که ریزد به خاک
- هاشمی – سید مرتضی: نام معشوق من دماوند است.
دوستان، عاشم، گناهم چیست
دل هر کس به دلبری بند است
دل من، بند دلبری است که آ
زادگی در برابرش بنده است
دلبری، قبله ی همه عالم
کاسمان، نزد وی سر افکنده است
دلبری، کز ولای والایش
دل آزاده، بند دلبند است
دلبری، کز قرار صبر و قرار
رشک ایوب و نقش اسپند است
دلبری کز صلابت ایمان
کوه سینا برش چو دروند است
دلبری، کانقدر صفا دارد
که، صبا، از صفاش شرمنده است
دلبری، رو سپید و دامن سبز
کز دل سرخ آتش افشانده است
اوج علیاش، صبح رستاخیز
منشا مهر پاک تابنده است
آشیان بلند عنقا را
مرغ سی رنگ او نشاننده است
از سر چشمه های چشمانش
تری و تازگی تراونده است
پای کس گر رسد به دامنه اش
بر لبانش هزار لبخند است
و آنکه دستش رسد به گیسویش
از فتوحات خویش خورسند است
کی رسد دست کس، به بالایش
که بلنداش سخت بالنده است
هر که خواهد لبش به لب گیرد
ناگزیر از هزار ترفند است
و آنکه چنگی زند به چنگالش
پنجه در پنجه ای بد افکنده است
ور به آهنگ او کند آهنگ
او به آهنگ ناز نازنده است
لیک، با این همه هماهنگی
گاه ناز و ادا، نوازنده است
عصبانی اگر شود از کس
هم چو ببر دمنده تازنده است
نعره ها می کشد چنان بهمن
نعره ای، کش بدو برازنده است
آنچنانت دهد فشار که پس
نرم تر جای پیکرت دنده است
هان، بپا تا نلغزدت، پائی
که نپائی، و یاد تو، زنده است
گر چه سنگین دل است و پا بر جا
دلش از داغ رهرو آگنده است
نزد این پیر وادی عرفان
سالکان را هزار پرونده است
گرچه در سینه، داغ غم دارد
سردی چهره اش، دو صد چند است
با همه سخت جانی و خشنی
خلق، مر وصلش، آرزومند است
چند پندم دهی که دل بر کن
آن چه من نشنوم، همین پند است
این، نه تنها منم که عاشق اوست
دل خلقی ز مهرش آگنده است
شهرت دلبری او همه جا
از پتل پورت تا سمرقند است
دوست داران و دل سپارانش
در تمام جهان پراکنده است
کم نگردد از سینه چاکانش
هر دم، آمار آن فزاینده است
یار من، گر سرش به تهران است
پای او در دیار مازند است
ایها الناس فاش می گویم
نام معشوق من دماوند است.
تهران 20/9/85 دادا
- همدانی – ناهید: از شاعران معاصر همدان
سر به افلاک کشای قله الوند و ببال
کز صفا غیرت البرز و دماوند تویی
سر فرازی چو یک مادر فرخنده سرشت
پرورد هم چو خود، اولاد تنومند تویی
اشک شوقی که از چشم تو به دامن جاریست
گوید آبش خور، هر نخل برومند تویی
من نیم، آن که کشد دست از دامان تو، ز آنک
پرورش گاه من ای دامن الوند تویی
(از کتاب شکوه الوند، نگارش: علی جهان پور، ناشر: انتشارات برکت کوثر، چاپ اول سال ۱۳۹۱)

